امشب بعدازیه هفته
بچه های داداشمو دیدم دوتا دختر دوقلو ۸ ماهه
خالی از هرگونه رنگ وریا پاک ومعصوم که با هرخنده من میخندیدن
بدون اینکه بدونن من چی میگم فقط بادل پاک به من نگاه میکردند
کاش همه مثل بچه ها بودن
کاش آدما هیچوقت بزرگ نشن
کاش همه باهم روراست بودن
کاش سلامی ازروی نفرت گفته نمی شد
کاش لبخند زهرداری زده نمی شد
کاش عشاق عاشق می بودن
کاش اشکها واقعی بود
کاش...
بله دیگه اینا همش کاش هستن
در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم
خدا پرسید پس تو میخواهی با من گفتگو کنی؟
من در پاسخش گفتم:
اگر وقت دارید. خدا خندید و گفت وقت من بی نهایت است.
در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟
پرسیدم چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟
خدا پاسخ داد: کودکی شان.
اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند
و عجله دارند زود بزرگ شوند
و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو می کنند که کودک باشند...
اینکه آنها سلامتی شان را از دست می دهند تا پول بدست آورند
و بعد پولشان را از دست می دهند تا سلامتی شان را بدست آورند
اینکه با اضطراب به آینده نگاه می کنند
و حال را فراموش می کنند
و بنابراین نه در حال زندگی می کنند نه در آینده
اینکه آنها به گونه ای زندگی میکنند که گویی هرگز نمی میرند
و به گونهای می میرند که گویی هرگز زندگی نکردهاند...
به ما هم یه سری بزن
شاد باشی گلم