حرفی واسه گفتن ندارم از بس گفتیم و.......کسی گوش نداد

مرداب

من همونم که یه روز میخواستم دریا بشم

میخواستم بزرگترین دریای دنیا بشم

آرزو داشتم برم تا به دریا برسم شب و آتیش بزنم تا به فردا برسم

توی چاله افتادم خاک منو زندونی کرد

آسمونم نبارید اونم سر گرونی کرد

حالایه مرداب شدم یه اسیر نیمه جون

یه طرف میرم تو خاک یه طرف یه آسمون

با چشام مردنمو دارم اینجا میبینم

 سرنوشتم همینه من اسیر زمینم


بابا دادکان عجب مردیه ایول

میشه خدا رو حس کرد فقط باید بخوایم

دنیا نیرزد به آنکه پریشان کنی دلی

از این دنیا بیزارم

چرا بعضی وقتا همه دنیا دست به دست هم میدن که اون اتفاقی که ما دوست داریم و انتظارشو میکشیم نیافته

فقط  ۵ دقیقه عجله کردم و لحظه ای که۴سال انتظارش رو کشیدم و ازدست دادم

..........

آخه چرا؟